توی وبگردی های روزمره، گاهی به وبلاگها یی برخورد میکنی که دردها، خاطرات و سرنوشتهای مشترکی با تو دارند. تازه گیها به وبلاگی برخورد کردم که انگارحرفهایش، دیالوگهایش را جایی گفته ام شان ، نمی دانم کجا بود... واقعیت یا خیال...
" تازه از راه رسیدهام و گیجم و مسافر یک روزهی شهر محل اقامت تو. تو خیلی جدی به من نگاه میکنی. من دارم از ته دل میخندم. شش سال از حالا جوان تریم.
فقط یک بار حرفش را زدیم:
تو پرسیدی این همه سال هیچ وقت عاشق من نشدی؟
گفتم: بودم دیوونه.
گفتی: چرا نگفتی پس؟
جواب ندادم. جواب ندارم برایش. لابد چون اهل اعترافات عاشقانه نیستم.