میگه تموم میشه؟ بیست و شش روز دیگه
تو چشماش نگاه میکنم و میگم؟ چی ...
- ماه رمضون دیگه...
و من داشتم به این فکر میکردم کاش همه چی تموم میشه...
سکانس های بی مخاطب
۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه
۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه
بهار هم كه بيايد فرقي نمي كند ...
ديگر چه فرقي ميكند
وقتي تو نيستي
چه فرقي ميكند بهار بيايد يا نيايد
درختها شكوفه كنند يا نكنند
حتي ارديبهشت زيباترين ماه سال هم كه باشد انگار فرقي با بقيه ماهها ندارد
تو نيستي... پس صداي پرستوها دلم را نمي لرزاند
هواي زيباي بهار عاشقم نمي كند
چه سخت است از زيباييها تنها لذت بردن
و چه سخت است ديگر عاشق نبودن
وقتي تو نيستي
چه فرقي ميكند بهار بيايد يا نيايد
درختها شكوفه كنند يا نكنند
حتي ارديبهشت زيباترين ماه سال هم كه باشد انگار فرقي با بقيه ماهها ندارد
تو نيستي... پس صداي پرستوها دلم را نمي لرزاند
هواي زيباي بهار عاشقم نمي كند
چه سخت است از زيباييها تنها لذت بردن
و چه سخت است ديگر عاشق نبودن
۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه
تمام زمستان مرا گرم کن ...
از پنجره بیرون را نگاه می کنم، کم کم باید بخاری ها را علم کنم. کم کم باید داستان فینا و کاتی را بنویسم. باید یک جوری آنها را به اینجا بکشانم. اصلا دوست ندارم کاتی انگشتهایش درد بگیرد و فینا تمام این سالها کار کند و هیچ کس نباشد که او را دوست داشته باشد ...
تمام زمستان مرا گرم کن - علی خدایی
تمام زمستان مرا گرم کن - علی خدایی
۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه
خالی از احساس...
انگار که تمامی ندارند این احساسات بده نافرم...
احساساتم چقدر متفاوت بوده اند در هر زمانی
زمانی احساساتم حول محور شرمساری می چرخیدند و من شرمنده بودم از همه چیز و همه کس حتی از بودنم...
زمانی نیز تا مغز استخوان تنها ، زمانی گوشه گیر و غمگین
روزگاری هم سرشار از غرور و سرکش
و زمانی را هم به خاطر دارم خنده رفیق روز و شبم بود انگار، به خاطر دارم لبخند میزدم در روزگاری نچندان دور
یادم هست همه پستی و بلندی ها را خوب یادم هست اما...
ایچنین خالی از احساس نبوده ام هرگز...
این روزها عجیب خالی از احساسم عجیب ...
احساساتم چقدر متفاوت بوده اند در هر زمانی
زمانی احساساتم حول محور شرمساری می چرخیدند و من شرمنده بودم از همه چیز و همه کس حتی از بودنم...
زمانی نیز تا مغز استخوان تنها ، زمانی گوشه گیر و غمگین
روزگاری هم سرشار از غرور و سرکش
و زمانی را هم به خاطر دارم خنده رفیق روز و شبم بود انگار، به خاطر دارم لبخند میزدم در روزگاری نچندان دور
یادم هست همه پستی و بلندی ها را خوب یادم هست اما...
ایچنین خالی از احساس نبوده ام هرگز...
این روزها عجیب خالی از احساسم عجیب ...
۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه
لابد چون اهل اعترافات عاشقانه نیستم ...
توی وبگردی های روزمره، گاهی به وبلاگها یی برخورد میکنی که دردها، خاطرات و سرنوشتهای مشترکی با تو دارند. تازه گیها به وبلاگی برخورد کردم که انگارحرفهایش، دیالوگهایش را جایی گفته ام شان ، نمی دانم کجا بود... واقعیت یا خیال...
" تازه از راه رسیدهام و گیجم و مسافر یک روزهی شهر محل اقامت تو. تو خیلی جدی به من نگاه میکنی. من دارم از ته دل میخندم. شش سال از حالا جوان تریم.
فقط یک بار حرفش را زدیم:
تو پرسیدی این همه سال هیچ وقت عاشق من نشدی؟
گفتم: بودم دیوونه.
گفتی: چرا نگفتی پس؟
جواب ندادم. جواب ندارم برایش. لابد چون اهل اعترافات عاشقانه نیستم.
" تازه از راه رسیدهام و گیجم و مسافر یک روزهی شهر محل اقامت تو. تو خیلی جدی به من نگاه میکنی. من دارم از ته دل میخندم. شش سال از حالا جوان تریم.
فقط یک بار حرفش را زدیم:
تو پرسیدی این همه سال هیچ وقت عاشق من نشدی؟
گفتم: بودم دیوونه.
گفتی: چرا نگفتی پس؟
جواب ندادم. جواب ندارم برایش. لابد چون اهل اعترافات عاشقانه نیستم.
۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
سنگینم...
نمی تونم همه چیز رو نگه دارم
بعضی چیزا رو دور میریزم
بعضی آدمها رو هم...
خسته ام ...
سنگینم...
بعضی چیزا رو دور میریزم
بعضی آدمها رو هم...
خسته ام ...
سنگینم...
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
همه چیز سر جای خودش بود...
همه چیز درسته انگار...
همه سر جای خودشون بودن و یا... نبودن
همون اتفاقی که باید بیافته... افتاد
باید یکی این وسط ظالم میشد و یکی مظلوم
باید یکی می گفت و یکی سکوت می کرد
باید یکی می موند و یکی میرفت
باید یکی میرفت و یکی می اومد
می موند، میرفت، می اومد ...
انگار همه چیز درسته و مرتب ...
درست همون وقت که فکر می کردی درسته همه چیز... یعنی همه... تو ، اون ، دنیا...
پس ...
چرا همه چیز خراب شد؟
شاید فقط فکر میکردی که همه چیز درسته ...
کدومش درست بود؟ اونی که رهاش کردی یا اینی که الان باهاشی؟
همه سر جای خودشون بودن و یا... نبودن
همون اتفاقی که باید بیافته... افتاد
باید یکی این وسط ظالم میشد و یکی مظلوم
باید یکی می گفت و یکی سکوت می کرد
باید یکی می موند و یکی میرفت
باید یکی میرفت و یکی می اومد
می موند، میرفت، می اومد ...
انگار همه چیز درسته و مرتب ...
درست همون وقت که فکر می کردی درسته همه چیز... یعنی همه... تو ، اون ، دنیا...
پس ...
چرا همه چیز خراب شد؟
شاید فقط فکر میکردی که همه چیز درسته ...
کدومش درست بود؟ اونی که رهاش کردی یا اینی که الان باهاشی؟
اشتراک در:
پستها (Atom)