ماه رو که می بینم...
دوباره... به یاد تو می افتم...
بهت گفته بودم؟... نه نگفته بودم...
باز به تماشا نشسته ام ،هلال شدن ، نیمه شدن و کامل شدنش را ...
هلال شدنش من و یاد تو میندازه و کامل شدنش منو یاد فاصله ها... نمی دونم چرا؟
گذشت... یک ماه دیگر هم گذشت و چه دلتنگم من...
چند ماه دیگه باید بیاد و بره تا...یا تو بری پی سرنوشتت یا من
من و تو شدیم عین دو تا خط موازی انگار...
و من در حسرت این که چرا؟ حتی نمی تونم حالتو بپرسم...
۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
پر از بهانه برای زندگی کردن ...
آرزوی من برای تو
یه کم متفاوته با همه آرزوهایی که امروز شنیدی کوچولو...
آرزو می کنم
روزی نرسه که
بگی با خودت هی هر روز هر روز...
- چرا به دنیا اومدم...
آرزو می کنم به من که رسیدی
پر از بهانه باشی
برای زندگی کردن
تولدت مبارک
یه کم متفاوته با همه آرزوهایی که امروز شنیدی کوچولو...
آرزو می کنم
روزی نرسه که
بگی با خودت هی هر روز هر روز...
- چرا به دنیا اومدم...
آرزو می کنم به من که رسیدی
پر از بهانه باشی
برای زندگی کردن
تولدت مبارک
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
ویفر می خواین......
ته چهره اش به افغانها می خورد
صورت گرد و چشمهای کشیده
جلوتر که اومد با لهجه غلیظ تهرونی گفت
ویفر می خواین؟
صداش به دلم نشست انگار
نگاش کردم و گفتم
- می خوام...اسمت چیه؟
- مسعود...
داشتم با خودم فکر میکردم "مسعود یعنی نیکبخت، سعادتمند، ..."
به خودم که اومدم
دیدم دو تا ویفر تو دستمه پولشو حساب کرده بودم و اونم رفته بود
داشت به یه خانم رهگذر دیگه می گفت ویفر می خواین
وقتی بزرگتر بشه...
یعنی آدم خوشبختی میشه...
مثله اسمش....
اشتراک در:
پستها (Atom)