۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

عاشقیت...

و چه دلتنگم اینروزها بـرای عـاشـقـیت...
کم اش روزی دو بار، وقتی از روی سی سه پل میگذرم ،وقتی پلهایش را میشمارم، از ابتدا تا به انتها... و باز هم از انتها تا به ابتدا...
وقتی حرف میزنم با سنگفرشهایش... سنگفرشی برای رفتن... سنگفرشی برای بازگشتن و سنگفرشی برای عاشق بودن...
سالهاست ... که قلبم گم شده است انگار
بی تو می توان زندگی کرد ...اما... نمی توان عاشق بود...

هیچ نظری موجود نیست: