۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

تمام زمستان مرا گرم کن ...

از پنجره بیرون را نگاه می کنم، کم کم باید بخاری ها را علم کنم. کم کم باید داستان فینا و کاتی را بنویسم. باید یک جوری آنها را به اینجا بکشانم. اصلا دوست ندارم کاتی انگشتهایش درد بگیرد و فینا تمام این سالها کار کند و هیچ کس نباشد که او را دوست داشته باشد ...

تمام زمستان مرا گرم کن - علی خدایی

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

خالی از احساس...

انگار که تمامی ندارند این احساسات بده نافرم...
احساساتم چقدر متفاوت بوده اند در هر زمانی
زمانی احساساتم حول محور شرمساری می چرخیدند و من شرمنده بودم از همه چیز و همه کس حتی از بودنم...
زمانی نیز تا مغز استخوان تنها ، زمانی گوشه گیر و غمگین
روزگاری هم سرشار از غرور و سرکش
و زمانی را هم به خاطر دارم خنده رفیق روز و شبم بود انگار، به خاطر دارم لبخند میزدم در روزگاری نچندان دور
یادم هست همه پستی و بلندی ها را خوب یادم هست اما...
ایچنین خالی از احساس نبوده ام هرگز...
این روزها عجیب خالی از احساسم عجیب ...