از پنجره بیرون را نگاه می کنم، کم کم باید بخاری ها را علم کنم. کم کم باید داستان فینا و کاتی را بنویسم. باید یک جوری آنها را به اینجا بکشانم. اصلا دوست ندارم کاتی انگشتهایش درد بگیرد و فینا تمام این سالها کار کند و هیچ کس نباشد که او را دوست داشته باشد ...
تمام زمستان مرا گرم کن - علی خدایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر