انگار که تمامی ندارند این احساسات بده نافرم...
احساساتم چقدر متفاوت بوده اند در هر زمانی
زمانی احساساتم حول محور شرمساری می چرخیدند و من شرمنده بودم از همه چیز و همه کس حتی از بودنم...
زمانی نیز تا مغز استخوان تنها ، زمانی گوشه گیر و غمگین
روزگاری هم سرشار از غرور و سرکش
و زمانی را هم به خاطر دارم خنده رفیق روز و شبم بود انگار، به خاطر دارم لبخند میزدم در روزگاری نچندان دور
یادم هست همه پستی و بلندی ها را خوب یادم هست اما...
ایچنین خالی از احساس نبوده ام هرگز...
این روزها عجیب خالی از احساسم عجیب ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر