نمی تونم همه چیز رو نگه دارم
بعضی چیزا رو دور میریزم
بعضی آدمها رو هم...
خسته ام ...
سنگینم...
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
همه چیز سر جای خودش بود...
همه چیز درسته انگار...
همه سر جای خودشون بودن و یا... نبودن
همون اتفاقی که باید بیافته... افتاد
باید یکی این وسط ظالم میشد و یکی مظلوم
باید یکی می گفت و یکی سکوت می کرد
باید یکی می موند و یکی میرفت
باید یکی میرفت و یکی می اومد
می موند، میرفت، می اومد ...
انگار همه چیز درسته و مرتب ...
درست همون وقت که فکر می کردی درسته همه چیز... یعنی همه... تو ، اون ، دنیا...
پس ...
چرا همه چیز خراب شد؟
شاید فقط فکر میکردی که همه چیز درسته ...
کدومش درست بود؟ اونی که رهاش کردی یا اینی که الان باهاشی؟
همه سر جای خودشون بودن و یا... نبودن
همون اتفاقی که باید بیافته... افتاد
باید یکی این وسط ظالم میشد و یکی مظلوم
باید یکی می گفت و یکی سکوت می کرد
باید یکی می موند و یکی میرفت
باید یکی میرفت و یکی می اومد
می موند، میرفت، می اومد ...
انگار همه چیز درسته و مرتب ...
درست همون وقت که فکر می کردی درسته همه چیز... یعنی همه... تو ، اون ، دنیا...
پس ...
چرا همه چیز خراب شد؟
شاید فقط فکر میکردی که همه چیز درسته ...
کدومش درست بود؟ اونی که رهاش کردی یا اینی که الان باهاشی؟
۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه
بسته ایی برای پست شدن...
دلم می خواست همه دلتنگیامو
بذارم تو یه بسته و پست کنم به نا کجا آباد
گاهی دلم می خواد می تونستم خودمم بذارم داخل بسته و دور بشم از همه چیز و همه کس ...
بذارم تو یه بسته و پست کنم به نا کجا آباد
گاهی دلم می خواد می تونستم خودمم بذارم داخل بسته و دور بشم از همه چیز و همه کس ...
۱۳۸۹ آذر ۹, سهشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
عاشقیت...
و چه دلتنگم اینروزها بـرای عـاشـقـیت...
کم اش روزی دو بار، وقتی از روی سی سه پل میگذرم ،وقتی پلهایش را میشمارم، از ابتدا تا به انتها... و باز هم از انتها تا به ابتدا...
وقتی حرف میزنم با سنگفرشهایش... سنگفرشی برای رفتن... سنگفرشی برای بازگشتن و سنگفرشی برای عاشق بودن...
سالهاست ... که قلبم گم شده است انگار
بی تو می توان زندگی کرد ...اما... نمی توان عاشق بود...
کم اش روزی دو بار، وقتی از روی سی سه پل میگذرم ،وقتی پلهایش را میشمارم، از ابتدا تا به انتها... و باز هم از انتها تا به ابتدا...
وقتی حرف میزنم با سنگفرشهایش... سنگفرشی برای رفتن... سنگفرشی برای بازگشتن و سنگفرشی برای عاشق بودن...
سالهاست ... که قلبم گم شده است انگار
بی تو می توان زندگی کرد ...اما... نمی توان عاشق بود...
۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
گول می زنم خودمو...
انگار فقط دارم خودم رو گول میزنم هی
هی میگم دیگه بهش فکر نمی کنم و باز هم فکر می کنم ...
هی میگم فراموشش کن و بذار بره دنباله سرنوشتش تو هم برو دنبال سرنوشتت و هی باز همه چیزایی که منو به یاد اون میندازه رو دستمال میکشمو میذارم بهترین گوشه دلم
هی میگم می بخشمشون و واگذار میکنم همه چی رو به قانونه روزگار، کائنات و خدا اما باز می بینم که یه گوشه ای نشسته ام و زل زده ام به یه نقطه ای رو دیوار و هی به بدیهاشون فکر میکنم
هی میخوام شاد باشم و راحت زندگی کنم و اما همیشه یه چیزی پیدا میشه که گند میزنه به همه قول و قرارایی که با خودم میذارمو گند میزنه به همه چیز
هی میگم دیگه بهش فکر نمی کنم و باز هم فکر می کنم ...
هی میگم فراموشش کن و بذار بره دنباله سرنوشتش تو هم برو دنبال سرنوشتت و هی باز همه چیزایی که منو به یاد اون میندازه رو دستمال میکشمو میذارم بهترین گوشه دلم
هی میگم می بخشمشون و واگذار میکنم همه چی رو به قانونه روزگار، کائنات و خدا اما باز می بینم که یه گوشه ای نشسته ام و زل زده ام به یه نقطه ای رو دیوار و هی به بدیهاشون فکر میکنم
هی میخوام شاد باشم و راحت زندگی کنم و اما همیشه یه چیزی پیدا میشه که گند میزنه به همه قول و قرارایی که با خودم میذارمو گند میزنه به همه چیز
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
چه فرقی میکند...
چه فرقی میکند ، وقتی تو نیستی..
هر کسی می خواهد باشد...
چه صبور شده ام من
چه صبور کرده است مرا قرنها دوری...
فاصله بین قلبها را با هیچ چیزی نمی توان پر کرد...
هر کسی می خواهد باشد...
چه صبور شده ام من
چه صبور کرده است مرا قرنها دوری...
فاصله بین قلبها را با هیچ چیزی نمی توان پر کرد...
۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
دو خط موازی...
ماه رو که می بینم...
دوباره... به یاد تو می افتم...
بهت گفته بودم؟... نه نگفته بودم...
باز به تماشا نشسته ام ،هلال شدن ، نیمه شدن و کامل شدنش را ...
هلال شدنش من و یاد تو میندازه و کامل شدنش منو یاد فاصله ها... نمی دونم چرا؟
گذشت... یک ماه دیگر هم گذشت و چه دلتنگم من...
چند ماه دیگه باید بیاد و بره تا...یا تو بری پی سرنوشتت یا من
من و تو شدیم عین دو تا خط موازی انگار...
و من در حسرت این که چرا؟ حتی نمی تونم حالتو بپرسم...
دوباره... به یاد تو می افتم...
بهت گفته بودم؟... نه نگفته بودم...
باز به تماشا نشسته ام ،هلال شدن ، نیمه شدن و کامل شدنش را ...
هلال شدنش من و یاد تو میندازه و کامل شدنش منو یاد فاصله ها... نمی دونم چرا؟
گذشت... یک ماه دیگر هم گذشت و چه دلتنگم من...
چند ماه دیگه باید بیاد و بره تا...یا تو بری پی سرنوشتت یا من
من و تو شدیم عین دو تا خط موازی انگار...
و من در حسرت این که چرا؟ حتی نمی تونم حالتو بپرسم...
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
پر از بهانه برای زندگی کردن ...
آرزوی من برای تو
یه کم متفاوته با همه آرزوهایی که امروز شنیدی کوچولو...
آرزو می کنم
روزی نرسه که
بگی با خودت هی هر روز هر روز...
- چرا به دنیا اومدم...
آرزو می کنم به من که رسیدی
پر از بهانه باشی
برای زندگی کردن
تولدت مبارک
یه کم متفاوته با همه آرزوهایی که امروز شنیدی کوچولو...
آرزو می کنم
روزی نرسه که
بگی با خودت هی هر روز هر روز...
- چرا به دنیا اومدم...
آرزو می کنم به من که رسیدی
پر از بهانه باشی
برای زندگی کردن
تولدت مبارک
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
ویفر می خواین......
ته چهره اش به افغانها می خورد
صورت گرد و چشمهای کشیده
جلوتر که اومد با لهجه غلیظ تهرونی گفت
ویفر می خواین؟
صداش به دلم نشست انگار
نگاش کردم و گفتم
- می خوام...اسمت چیه؟
- مسعود...
داشتم با خودم فکر میکردم "مسعود یعنی نیکبخت، سعادتمند، ..."
به خودم که اومدم
دیدم دو تا ویفر تو دستمه پولشو حساب کرده بودم و اونم رفته بود
داشت به یه خانم رهگذر دیگه می گفت ویفر می خواین
وقتی بزرگتر بشه...
یعنی آدم خوشبختی میشه...
مثله اسمش....
۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه
تو برای خودت ... من برای خودم....
دلم برایت تنگ شده است...
همین حالا، همین حالا که اینجا نشسته ام، همین حالا که از ته دل خندیده ام...
دلم یکدفعه برایت تنگ شده است
کجایی؟ چه می کنی؟...با که می خندی...؟
چقدر سخت است اینگونه دوست داشتن
تو برای خودت ... من برای خودم
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
فقر ...
میگه...
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ...
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است.
میگن دومیش درسته و اولیش نادرست...
اما ...
تا حالا گرسنگی کشیدی که اندیشیدن از یادت بره؟
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
هرگز ناامید نشو...
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: ... « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»
چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. »
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
این روزها ... سکوت
این روزها سکوت شده است رفیق روز و شبم
دارم هزینه اش را می پردازم...
هزینه اعتماد به آدمها را..
جایی خوانده ام " به خاطر داشته باش گاه سکوت بهترین پاسخ است"
آری این روزها پاسخ من به همه همین است
به خودم، زندگی و آدمها...
این روزها می گذرند و می روند
سعی میکنم تا آن روز لبخند را فراموش نکنم
اما باز هم اعتماد می کنم
هر چند هزینه اش گزاف باشد
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)